درویش
درویشی مجرد گوشه صحرایی نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت؛ درویش -از آنجا که فراغ ملک قناعت است- سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان -از آنجا که سطوت سلطنت است- برنجید و گفت: این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد؛ چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر، بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.
پادشه پاسبان درویش است / گرچه رامش به فر دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست / بلکه چوپان برای خدمت اوست
ملک را گفت درویش استوار آمد؛ گفت: از من تمنایی بکن. گفت: آن همی خواهم که دگر باره زحمت من ندهی. گفت مرا پندی بده؛ گفت:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست / کاین دولت و ملک می رود دست به دست
گلستان سعدی