...

آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۵/۱۵
    ...
  • ۹۲/۰۸/۰۸
    ...
  • ۹۲/۰۴/۱۲
    ...
  • ۹۲/۰۳/۰۴
    ...
  • ۹۲/۰۲/۲۲
    ...
  • ۹۲/۰۱/۲۶
    ...
  • ۹۱/۱۲/۲۴
    ...
پیوندها

قومى متفکرند اندر ره دین
جمعى به گمان فتاده در راه یقین
مى ترسم از آن که بانگ آید روزى 
کى بى خبران راه نه آن است و نه این 

خیام
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۱۲
Sina

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد!
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد، دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت بر نگشت!
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی٬ مروت٬ ابلهی است!
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چوبه هاست!
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل 
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر، حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندر این ایام، زهرم در پیاله٬ اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای! جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند!
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند!
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن: مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن: یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن: جنگل بیابان بود از روز نخست!
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این نصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت ٬ مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

فریدون مشیری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۱ ، ۱۰:۳۰
Sina

کوک کن ساعتِ خویش!
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

کوک کن ساعتِ خویش!
که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب

کوک کن ساعتِ خویش!
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند

کوک کن ساعتِ خویش!
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش!
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

کوک کن ساعتِ خویش!
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

کوک کن ساعتِ خویش!
که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش!
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سـحر نـزدیک است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۱ ، ۱۰:۵۰
Sina

درویشی مجرد گوشه صحرایی نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت؛ درویش -از آنجا که فراغ ملک قناعت است- سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان -از آنجا که سطوت سلطنت است- برنجید و گفت: این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد؛ چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر، بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.



پادشه پاسبان درویش است / گرچه رامش به فر دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست / بلکه چوپان برای خدمت اوست


ملک را گفت درویش استوار آمد؛ گفت: از من تمنایی بکن. گفت: آن همی خواهم که دگر باره زحمت من ندهی. گفت مرا پندی بده؛ گفت:


دریاب کنون که نعمتت هست به دست / کاین دولت و ملک می رود دست به دست


گلستان سعدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۱ ، ۱۷:۵۵
Sina

حکایت عجیبی ست رفتار ما

خداوند می بیند و می پوشاند

مردم نمی بینند و فریاد می زنند ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۱ ، ۰۰:۲۴
Sina

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند


یکی ز شب گرفتگان چراغ برنمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند


نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند


دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند


چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند


نه سایه دارم ونه بر، بیفکنندم و سزاست

وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند!

هوشنگ ابتهاج

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۱ ، ۱۷:۴۳
Sina

هی بازیگر! گریه نکن! ماهمه مون مثل همیم

صبحا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت می زنیم

یکی معلم میشه و یکی میشه خونه بدوش

یکی ترانه ساز میشه یکی میشه غزل فروش

کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورتای ماس

گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداس


هر کسی هستی یه دفه قد بکش از پشت نقاب

از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیله خواب

نقش یک دریچه رُ رو میله قفس بکش

برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش


کاشکی می شد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس

تنها برای یک نگاه، حتی برای یک نفس

تا کی به جای خود ما نقابه ما حرف بزنه؟

تا کی سکوتو رج زدن نقش نمایش منه؟


هر کسی هستی یه دفه قد بکش از پشت نقاب

از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیله خواب

نقش یک دریچه رُ رو میله قفس بکش

برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش


می خوام همین ترانه رُ رو صحنه فریاد بزنم

نقابمو پاره کنم، جای خودم داد بزنم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۱ ، ۰۷:۰۴
Sina

آسمون بغضشو خالی می‌کنه

آدمو حالی به حالی می‌کنه

کوچه‌ها رنگ زمستون میگیرن

شیشه‌ها بخار و بارون میگیرن

آدما چتراشونو وامیکنن

گریه ابرو تماشا میکنن

نمی‌خوان مثل درختا تر بشن

از دل قطره‌ها با خبر بشن

نمی‌خوان بی‌هوا خیس آب بشن

زیر بارون بمونن خراب بشن

اما تو چترتو بستی کبوتر

زیر بارونا نشستی کبوتر

رفتی و سنگا شکستن بالتو

اومدی هیچکی نپرسید حالتو

بعضی‌ها دشمنای خونی شدن

بعضی‌ها غول بیابونی شدن

بعضی‌ها میگن که بارون کدومه

بوی نم شرشر ناودون کدومه

دیدی آسمون خراب شد سر ما

غصه شد وصله بال و پر ما

حالا تو سایه نشینی مثل من...مثل من...

حالا تو سایه نشینی مثل من

خوابهای ابری می‌بینی مثل من

چقدر اینجا می‌خوری خون جگر

کبوتر عصاتو بنداز و بپر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۱ ، ۰۱:۳۸
Sina

به خاطر مردم تغییر نکن. این جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۱ ، ۰۶:۰۹
Sina
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۵۵
Sina